خب بعد از مدت تقریبا سه ماه دوباره برگشتم تا یکم خط بکشم روی ...
اگر توجه کرده باشید بعضی زمان ها دل یک چیزی میگه و زبون یک چیز دیگه .
دوست داشتم می تونستم خیلی راحت با همه صحبت کنم و حرف دلم رو به زبون بیارم ولی حیف که نمیشه .
چند وقته خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی چون دوست ندارم کسی از دستم ناراحت باشه بازم حرف دلم رو نزدم !
تا حدودی خسته هستم از مردم و رفتارهاشون ...
با وجود همه ی این ها بازم هم زندگی همچنان ادامه دارد ...
مردگانی متحرک در جهان . خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند . بیشخصیتاند و بیاعتبار . هرگز به چشم نمیآیند . مرده و زندهشان یکی است .
شگفت انگیزترین آدم ها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را دریابیم ، اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز میشناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند .
ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند . اختیــــار از ما سلب میشود . سکوت می کنیــم و غرقه در حضور آنـــــان مست می شویم و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد .
دکتر علی شریعتی